لستم خونه مادرجون
یکی بود، یکی خواب بود، مامانی هم مشغول کار خونه بود، بابایی هم عسوولی بود اونی که بود اسمش زهرا بود اونی که خواب بود اسمش زینب مامانی سرگرم کارای خونه بود که باید میرفت و یه کاری رو تو حیاط خلوت انجام میداد مامانی از در پشتی میره تو حیاط خلوت و به زهرای قصه ما میگه که بره دمپاییشو از جلوی در حال بپوشه و از اونور بره تو حیاط خلوت پیش مامانی، مامانی که مشغوله انجام کاراش بوده یه 10 دقیقه بعد متوجه میشه که خبری از زهرا خانوم قصه ما نشد، مامانی: زهرا زهراااا زهرااااااااااااا اما هیچ صدایی نشنید مامان قصه میره جلوی خونه و میبینه که در حیاط باز و اثری از زهرا خانوم نیست ای وای، مامان قصه پریشون میشه اینور رو نگاه ...
نویسنده :
بابای دوقلوها
7:03
مامانی دوستت داریممممممممممممممممممممممم
بادهو هو می کند میزند در را به هم نیمه شب از خواب ناز با صدایش می پرم ناگهان در باز شد یک نفر پیشم نشست روی خواب چشم من او کشید آرام دست چشم های کوچکم بسته شد از ترس باد حس خوبی پرکشید گونه ام را بوسه داد گفت : از مادر نترس باد مهمان در است دست های کوچکت توی دست مادر است (این شعر رو از طرف شما خوشملای بابایی تقدیم میکنم به مامانی عزیز تر از جان) ...
نویسنده :
بابای دوقلوها
7:31
مامانی ملیض شده، تب و سل دلد شدیدددددددددددد
مامانی ملیض شده از دیشب تب و سر درد شدید نای تلفن صحبت کردن نداشت هر کاری کردم بره دکتر نرفت میگه خودم خووب میشم ولی کارم که تموم شد خودم میرم میبرمش دکتر شما ورووجکا رو گذاشته بود تو اتاق خواب و در رو قفل کرده بود که خودش استراحت کنه ولی مگه شما دوتا ملوسک میتونید تو یه اتاق بند بشید خدا به مامانی عزیز و گلتون صبر بده مامانی دوستت دارم، دوستت دارم، دوستتتتتتتتتتتتت دارممممممممممممممممممممممممممممممممممم که اینقد صبوووووووووووووووووووورییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بابایی بعداً نوشت: دیروز بعد از کارم فورا رفتم خونه و مامانی رو بردم دکتر تبش ...
نویسنده :
بابای دوقلوها
6:48
چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ بقیه در ادامه مطلب: وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی...
نویسنده :
بابای دوقلوها
10:26
دوقلوهای بابایی از زبان مامانی
به افتخار مامانی یه کف مرتبببببببببببببببب شله شله بزن اون دست قشنگه رووووو زینب: مامانی جوونم، بابایی فدات بشه زهرا: مااااااااماااااااااااانییییییییی، بابایی فدات بشه اه ای ورووجکااا بله، دوقلوهایییییییی بابایی از زبان مامانییییییییییییی دخترای مامان، شیطون بلاها گاهی وقت ها خوب با هم بازی میکنن، و گاهی دعوا و درگیری بزن و ببند و هر کدوم که مغلوب بشه با گریه میاد پیش من و میگه: ماااااااماننننننننن آجی ام زددددددددددد. وقتی یکی از دوستانشون میاد خیلی خیلی خوشحال میشن، با هم بازی میکنن و من مامان تا یکی ...
نویسنده :
بابای دوقلوها
6:40
دوقلوهای بی خانمان
این روزا جشن شما وروجکاس و البته یک بحران واسه مامانی... چرا؟ چرا؟؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این روزا به خاطر اینکه فضای خونمون یه کم بزرگتر بشه مجبور به برداشتن دیوار بین نشیمن و حال شدیم که منجر شد به بی خانمان شدن دوقلوها و چند روزی مهمون آغا جون شدن (بابای من) و بسیج عمومی شدن همه برای اینکه جلوی کار خرابیهای شما فسقلکا رو بگیرن. این روزا هیچ چیزی تو خونه آغاجون از دست شما در امان نیست از کمدای لباسی گرفته تا تلوزیون تلفن شیر آب یخچال وسایل آشپزخونه و................ مامانی هم حسابی شاکی شده و میگه که زودتر خونه رو درستش کنیم و برگردیم خونه ولی فکر کنم حداقل یه هفته دیگه مهمون خونه آغا...
نویسنده :
بابای دوقلوها
11:43
نانازیای بابایی از تولد تا امروز ( روایت تصویری)
عکسها را میتوانید در ادامه مطلب ببینید. اولین روز تولد، 17 مردادماه 1388، بیمارستان تامین اجتماعی بوشهر بیمارستان توحید جم، بستری به علت زردی_روز هفتم کی میتونه بفهمه کدوم کدومه؟ هیچکس مشهد، تیرماه 1389 جشن تولد 1 سالگی، مردادماه 1389 زمستان 1390 - سپیدان فروردین 1391 ...
نویسنده :
بابای دوقلوها
18:14
بابا بلیم پالک بازی (جمعه 25 فروردین 1391)
بابا بلیم پالک، بابا بلیم پالک، بابا بابا بابا بابا بابا بابا بابا بابا بابا بابا باشه بابایی، بلیم بابایی: زهرااااااااااااااااااا، بابایی نرو بالا میفتی زهرا: نمیستم، بزلگ شدم زینب: خودم نمیلم بالا، باباییم دوش دالم بقیه عکسا رو میتونید تو ادامه مطلب ببینید اه. بابایی بیا پایین، میفتی میریم دکتر آمپول میزنه هااا نههههههههههههههههههههههههههههههه، نیمیزنه وروجک رفته اون بالا به ریش ما میخنده خوش بووود، خووششش بود بابایی اینجا بسه دیگه، بیاید بریم اونور بازی کنیم ...
نویسنده :
بابای دوقلوها
7:58