زینب و زهرازینب و زهرا، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

دوقلوها

لستم خونه مادرجون

یکی بود، یکی خواب بود، مامانی هم مشغول کار خونه بود، بابایی هم عسوولی بود اونی که بود اسمش زهرا بود اونی که خواب بود اسمش زینب مامانی سرگرم کارای خونه بود که باید میرفت و  یه کاری رو تو حیاط خلوت انجام میداد مامانی از در پشتی میره تو حیاط خلوت و به زهرای قصه ما میگه که بره دمپاییشو از جلوی در حال بپوشه و از اونور بره تو حیاط خلوت پیش مامانی، مامانی که مشغوله انجام کاراش بوده یه 10 دقیقه بعد متوجه میشه که خبری از زهرا خانوم قصه ما نشد، مامانی: زهرا زهراااا زهرااااااااااااا اما هیچ صدایی نشنید مامان قصه میره جلوی خونه و میبینه که در حیاط باز و اثری از زهرا خانوم نیست ای وای، مامان قصه پریشون میشه اینور رو نگاه ...
6 خرداد 1391

مامانی دوستت داریممممممممممممممممممممممم

بادهو هو می کند میزند در را به هم نیمه شب از خواب ناز با صدایش می پرم ناگهان در باز شد یک نفر پیشم نشست روی خواب چشم من او کشید آرام دست چشم های کوچکم بسته شد از ترس باد حس خوبی پرکشید گونه ام را بوسه داد گفت : از مادر نترس باد مهمان در است دست های کوچکت توی دست مادر است   (این شعر رو از طرف شما خوشملای بابایی تقدیم میکنم به مامانی عزیز تر از جان) ...
1 خرداد 1391

مامانی ملیض شده، تب و سل دلد شدیدددددددددددد

مامانی ملیض شده از دیشب تب و سر درد شدید نای تلفن صحبت کردن نداشت هر کاری کردم بره دکتر نرفت میگه خودم خووب میشم ولی کارم که تموم شد خودم میرم میبرمش دکتر شما ورووجکا رو گذاشته بود تو اتاق خواب و در رو قفل کرده بود که خودش استراحت کنه ولی مگه شما دوتا ملوسک میتونید تو یه اتاق بند بشید خدا به مامانی عزیز و گلتون صبر بده مامانی دوستت دارم، دوستت دارم، دوستتتتتتتتتتتتت دارممممممممممممممممممممممممممممممممممم که اینقد صبوووووووووووووووووووورییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی   بابایی بعداً نوشت: دیروز بعد از کارم فورا رفتم خونه و مامانی رو بردم دکتر تبش ...
28 ارديبهشت 1391

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟   بقیه در ادامه مطلب: وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی...
14 ارديبهشت 1391

دوقلوهای بابایی از زبان مامانی

به افتخار مامانی یه کف مرتبببببببببببببببب شله شله بزن اون دست قشنگه رووووو زینب: مامانی جوونم، بابایی فدات بشه زهرا: مااااااااماااااااااااانییییییییی، بابایی فدات بشه اه ای ورووجکااا     بله، دوقلوهایییییییی بابایی از زبان مامانییییییییییییی دخترای مامان، شیطون بلاها گاهی وقت ها خوب با هم بازی میکنن، و گاهی دعوا و درگیری بزن و ببند و هر کدوم که مغلوب بشه با گریه میاد پیش من و میگه: ماااااااماننننننننن آجی ام زددددددددددد. وقتی یکی از دوستانشون میاد خیلی خیلی خوشحال میشن، با هم بازی میکنن و من مامان تا یکی ...
12 ارديبهشت 1391

دوقلوهای بی خانمان

این روزا جشن شما وروجکاس و البته یک بحران واسه مامانی... چرا؟ چرا؟؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این روزا به خاطر اینکه فضای خونمون یه کم بزرگتر بشه مجبور به برداشتن دیوار بین نشیمن و حال شدیم که منجر شد به بی خانمان شدن دوقلوها و چند روزی مهمون آغا جون شدن (بابای من) و بسیج عمومی شدن همه برای اینکه جلوی کار خرابیهای شما فسقلکا رو بگیرن. این روزا هیچ چیزی تو خونه آغاجون از دست شما در امان نیست از کمدای لباسی گرفته تا تلوزیون تلفن شیر آب یخچال وسایل آشپزخونه و................ مامانی هم حسابی شاکی شده و میگه که زودتر خونه رو درستش کنیم و برگردیم خونه ولی فکر کنم حداقل یه هفته دیگه مهمون خونه آغا...
10 ارديبهشت 1391

نانازیای بابایی از تولد تا امروز ( روایت تصویری)

عکسها را میتوانید در ادامه مطلب ببینید.     اولین روز تولد، 17 مردادماه 1388، بیمارستان تامین اجتماعی بوشهر   بیمارستان توحید جم، بستری به علت زردی_روز هفتم کی میتونه بفهمه کدوم کدومه؟   هیچکس   مشهد، تیرماه 1389   جشن تولد 1 سالگی، مردادماه 1389       زمستان 1390 - سپیدان   فروردین 1391 ...
30 فروردين 1391

بابا بلیم پالک بازی (جمعه 25 فروردین 1391)

بابا بلیم پالک، بابا بلیم پالک، بابا بابا بابا بابا بابا بابا بابا بابا بابا بابا باشه بابایی، بلیم     بابایی: زهرااااااااااااااااااا، بابایی نرو بالا میفتی زهرا: نمیستم، بزلگ شدم زینب: خودم نمیلم بالا، باباییم دوش دالم بقیه عکسا رو میتونید تو ادامه مطلب ببینید اه. بابایی بیا پایین، میفتی میریم دکتر آمپول میزنه هااا نههههههههههههههههههههههههههههههه، نیمیزنه   وروجک رفته اون بالا به ریش ما میخنده   خوش بووود، خووششش بود بابایی اینجا بسه دیگه، بیاید بریم اونور بازی کنیم             ...
29 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دوقلوها می باشد