مامانی ملیض شده، تب و سل دلد شدیدددددددددددد
مامانی ملیض شده
از دیشب
تب و سر درد شدید
نای تلفن صحبت کردن نداشت
هر کاری کردم بره دکتر نرفت
میگه خودم خووب میشم
ولی کارم که تموم شد خودم میرم میبرمش دکتر
شما ورووجکا رو گذاشته بود تو اتاق خواب و در رو قفل کرده بود که خودش استراحت کنه
ولی مگه شما دوتا ملوسک میتونید تو یه اتاق بند بشید
خدا به مامانی عزیز و گلتون صبر بده
مامانی دوستت دارم، دوستت دارم، دوستتتتتتتتتتتتت دارممممممممممممممممممممممممممممممممممم که اینقد صبوووووووووووووووووووورییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
بابایی بعداً نوشت:
دیروز بعد از کارم فورا رفتم خونه و مامانی رو بردم دکتر
تبش خیلی شدید بود
سر درد و حالت تهوع هم داشت
دکتر یه سری قرص و شربت نوشت و میخواست آمپول هم بنویسه که مامانی گفت حساسیت داره.
مامانی نمیتونه چیزی بخوره
هرچی هم میخوره.............
خدا مامانی رو خوبش کن
بعد از اینکه از دکتر برگشتیم با شما ورووجکای ملوسک رفتیم نون و یه چیزایی واسه خونه بگیریم،
زهرا: بابایی کدا میخوایم بلیییییییم؟؟؟؟؟
بابایی: بریم نون بگیریم
زهرا: نوون با کذا بخوولیم
بابایی: آره بابایی
زینب: بابایی کمپووت بخل، کمپووت بخل، کمپووت بخل، کمپووت بخل، کمپووت بخل،
بابایی: چشم بابایی
خریدا رو انجام دادیم و برگشتیم خونه پیش مامان
داشتیم شام میخوردیم که:
بابایی: خانومی یه لقمه بگیرم بخوری؟؟؟
خانومی: نه نمیتونم بخورم
بابایی: حالا یه لقمه بخوور
بابایی یه لقمه میگیره و میذاره دهن مامانی بعد گفتم بازم بگیرم
مامانی: نه
زهرا: نخوول، خودمون همش میخولیم بزلگ میشیم
زینب خطاب به زهرا: امست چیه؟؟
زهرا: زهرا
زینب: آفلییییییییییییییین
بعد از شام مامانییییییی همون یه لقمه رو..................
صبح داشتم میومدم سر کار خواستم خیلی بدون سر و صدا بلند شم و بیام که بیدار نشن ولی دیدم مامانی بیداره، پرسیدم بهتری، گفتش اصلا خوابم نبرده، گرسنم بوده و نمیتونستم چیزی بخورم
نمیتونه بخوره، نمیتونه،
دوباره بابایی بعدا نوشت:
مامانی یه خورده بهتر شده ولی هنوزز نمیتونه غذاشو درست بخووره
ممنون از دعای خیر دوستان
مامانی خوووووووووووووووووووب شد
بالاخره بعد از گذشت سه روز مامانی خوب شد و حالا دیگه میتونه با شما وروجکا سر و کله بزنه