زینب و زهرازینب و زهرا، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

دوقلوها

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید

1391/2/14 10:26
نویسنده : بابای دوقلوها
2,477 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

 

بقیه در ادامه مطلب:

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

 

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

 

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

 

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

 

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.

صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

 

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

 

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

 

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

 

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

 

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

 

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

 

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

 

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

 

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

 

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

 

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

 

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

 

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (31)

مامان آرشیدا قند عسل
14 اردیبهشت 91 10:46
زیبا و تأثر برانگیز بود امیدوارم تمام همسران فراموش نکنند که روزی عاشق همدیگر بوده اند.
زیبا
14 اردیبهشت 91 11:17
خیلی اموزنده بود.ممنون کلی استفاده کردم
مامان علي خوشتيپ
14 اردیبهشت 91 11:53
آفرييييييييييييييييييييييين باباي دوقولوها عجب پست به جايي بود من اون جمله آخر قرمز رنگ رو هميشه به دوستام سفارش ميكنم. جالبه دوستام هميشه ميگن تو تنها فردي هستي كه درمورد ازدواج و شوهر و ...ديد مثبت داري...آخه اكثر آدما خيلي زود يه چيزي براشون تكراري و كسالت آور ميشه.اميدوارم كه ماها هيچ وقت به اون روز نرسيم... ممنون پست قشنگي بود.خدا كنه همه بخوننش
مامان علي خوشتيپ
14 اردیبهشت 91 11:54
از اون تيكش كه منشيه ضايع شده خيلي خوشم اومدا بسي لذت بردم.كاش اونجا بودم يه خورده به منشيه ميخنديدم. ااااااااااه چقدر بدم مياد از اين زنا(شكلك نفرت)
پارســـــــــــــــا
14 اردیبهشت 91 17:23
داستان جالبی بود ولی غمگین
مامان نادیا و نلیا
14 اردیبهشت 91 18:51
ممنون...
سمیرا مامان شاهزاده ها
14 اردیبهشت 91 21:22
سلام بابایی 2 قلوها خوبن؟ با خانمان شدن؟ متنتونم خیلی قشنگ بود!!!کاشکی ادما خارج از کار و فکر به همدیگه بیشتر محبت میکردن.اینقدر ادما به مادیات اهمیت میدن که دیگه همه چی از یادشون میره و خوشبختیو فقط تو اون میبیننو دیگه وقتی برای هم ندارن. .گل دختریها رو ببوسید
یاسی
15 اردیبهشت 91 11:45
به به یه بابای وبلاگ نویس ! آفرین به همت و غیرتتان برادر ( چون معمولآ باباها حوصله ی این به اصطلاح سوسول بازیا رو ندارن ) ماشالا چه نازن اما انگار کوچولوتر بودن دوقلوتر بودن شباهتشونو میگم مطلب رو قبلآ خونده بودم .. یعنی اصولآماخانوما کشته مرده اینجور مطالبیم ! کتابهای روانشناسی و مرد شناسی (گرچه آخرشم راه به جایی نمیبیریم !) اما کاش آقایونم یه ذره نگاه جلد اینجور مطالب میکردن البته بلانسبت شما
ستاره زمینی
15 اردیبهشت 91 18:38
افسوس
فرناز
16 اردیبهشت 91 1:05
سلام سلااااااااااااااام من اومدم برید کناااااااااااااااااار / جا رو برام باز کنید! خفه شدم! جا تنگه! بزارید نفس بکشم الان دیگه نطقم وا میشه! قند و عسل خوبین؟؟ مطلبتون خیلی عالی بود باباییییییییییییی دمت گرم ولی آخرش اشکم در اومد و کلی برا خانومه گریه کردم فعلاً برم خونه پایینی رو هم یه سر بزنم!
مامان تارا و باربد
16 اردیبهشت 91 12:08
یادمان باشد آنقدر بی تفاوت نباشیم تا دیگر شور زندگی را در اطرافمان نبینیم
مامان سارینا
17 اردیبهشت 91 9:52
خیلی جالب بود بابایی دستتون درد نکنه نکته مهمی رو یاد آوری کردید .و انشالله سالهای سال در کنار هم بخوبی زندگی کنید . به مامانی سلام برسونید و دخترهای گلتون رو از طرف من ببوسید . باباییییییییی چرا دیگه از زهرا و زینب نمینویسید ؟؟؟؟ دلمون واسشون تنگیده ها .حد اقل عکسشونو بذارید دیگههههههههه . بوس بوس واسه گل دختریها
مامان سوگل
17 اردیبهشت 91 21:37
بابای دوقلوها واقعا مطلب جذاب و خواندنی بود دستتون درد نکنه که یه تلنگری زدید به وجودمون، به اینکه بدونیم که چه زود دیر می شود و باید قدر زندگی و اطرافیانمان را تا وقتی هستند بدانیم نه وقتی که دیگر کنارمان نیستند
مامی دوقلوها(زهرا)
17 اردیبهشت 91 21:50
سلام ممنون متن جالبی بود اگر دوست دارین تبادل لینک کنیم
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
18 اردیبهشت 91 7:02
تکان دهنده بود.
مامان نادیا و نلیا
18 اردیبهشت 91 18:33
نیستی باباییدلمون واسه گلی ها تنگیده بیاین ازشون واسمون بگین دییییییگههههههههه شاد باشید
مهسا
20 اردیبهشت 91 2:57
سلام مرسی از داستان زیبایی که گذاشتین فوق العاده بود
بهار
20 اردیبهشت 91 12:25
داستان واقعا جالبی بود. مرسی بابایی
مامان متین
20 اردیبهشت 91 13:28
خیلی تامل برانگیز بود .کاش همه زنو شوهرها به این موضوع مهم توجه کنند.ممنون
مامان مریم( محمد فرشته ی آسمانی )
21 اردیبهشت 91 23:01
خیلی خیلی لذت بردم ، خیلی غم انگیز بود ولی حسابی عبرت آموز ...
ما خانم ها همیشه با دردمان میسازیم و به روی همسرمان نمی آوریم ....

شما خانومها همیشه باید حرف دلتون رو به شوهری ها بگید
مامان پارسا جیگر
24 اردیبهشت 91 13:08
چه داستان قشنگ و تأثیرگذاری ممنون بابای مهربون

خواهش میکنم
قابل شما رو نداشت
مامان پارسا جیگر
24 اردیبهشت 91 13:09
اگر 4 تکه نان باشد و ما 5 نفر باشیم تنها مادر است که از مزه نان خوشش نمی آید.
از یاد نبریم چه گوهری در کنار ماست، سایه اش مستدام.


خیلی زیبا بود
مرسی
دقیقا همینطوره
زهرا از نی نی وبلاگ213
26 اردیبهشت 91 13:32
خیلی تامل بر انگیز بود.... من از وسط داستان به گریه افتادم...
علی همون موقع زنگ زد ! گفت چی شده دماغتو بالا میکشی؟؟؟!!!!!!!!براش تعریف کردم خواست ایمیل کنم کپی پیست با اجازتون...
من گفتم مرده مقصر بود نه؟ خیلی بی عاطفه بود نه؟ .ووووو
علی گفت" هر دو مقصر بودند عزیزم نباید میگذاشتند به این مرحله برسند و به قول شاعر ناگهان چقدر زود دیر میشود....حالا برو سر درسهات و به این چیزها فعلا فکر نکن بدوووووووووووووووووو."

ممنون از حضورتون
خیلی خووبه که توجه کردید

مامان ترنم کوچولو
27 اردیبهشت 91 20:38
خیلی قشنگ بود.ممنون

خواهش میکنم
قابل شما رو نداشت
مامان سويل
30 اردیبهشت 91 18:05
اين قصه خوندنش واقعا اثربخش بود خيلي جالب بود ممنونم

خواهش میکنم
قابل شما رو نداشت
مامان احسان
31 اردیبهشت 91 13:28
سلام خیلی قشنگ بود با اجازه لینکتون کردم

سلام
قابل شما رو نداشت
ممنون که لینک کردید
شما هم با افتخار لینک شدید
مامان طاها
3 خرداد 91 7:43
متن جالبی بود سوالی توی ذهنم بود بود که جوابش رو بهم داد ممنون

قابل شما رو نداشت
مامان زهره
9 خرداد 91 9:50
اشك توي چشمهام حلقه زده.گاهي كه به همسرم نگاه مي كنم از خودم مي پرسم چطور مردي راحت مي تواند زنش را كنار بذارد.من همسرم را دوست دارم وهيچگاه در فكرم اين لحظه ها خطور نمي كند ولي از نامردي زن ها و مردها خيلي شنيدم.... چقدر زن داستانت زن بود. چقدر راز دار بود چقدر همسر و پسر و زندگيش را دست داشت. ممنون كه خيلي از حرفها را سربسته گفتي...
نگار(مامان سام)
9 خرداد 91 13:50
سلام متن آموزنده و جالبی بود ولی خیلی غم انگیز بود وقتی به آخر داستان رسیدم خیلی ناراحت شدم.


سلام
قابل شما رو نداشت
ممنون از حضورتون
سارا
11 دی 91 6:50
خيلي خيلي زيبا بودميمنون بابت ايده ي زيبايي كه داشتيد و اين پست تاثير گذار رو گذاشتيد
مامانی روژینا
22 اردیبهشت 92 13:51
مطلب خیلی زیبایی بود واقعا تاثیر برانگیز گاهی وقتا اینقدر سرمون شلوغه که همدیگه رو فراموش میکنیم ممنون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دوقلوها می باشد