زینب و زهرازینب و زهرا، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

دوقلوها

مامانی ملیض شده، تب و سل دلد شدیدددددددددددد

مامانی ملیض شده از دیشب تب و سر درد شدید نای تلفن صحبت کردن نداشت هر کاری کردم بره دکتر نرفت میگه خودم خووب میشم ولی کارم که تموم شد خودم میرم میبرمش دکتر شما ورووجکا رو گذاشته بود تو اتاق خواب و در رو قفل کرده بود که خودش استراحت کنه ولی مگه شما دوتا ملوسک میتونید تو یه اتاق بند بشید خدا به مامانی عزیز و گلتون صبر بده مامانی دوستت دارم، دوستت دارم، دوستتتتتتتتتتتتت دارممممممممممممممممممممممممممممممممممم که اینقد صبوووووووووووووووووووورییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی   بابایی بعداً نوشت: دیروز بعد از کارم فورا رفتم خونه و مامانی رو بردم دکتر تبش ...
28 ارديبهشت 1391

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟   بقیه در ادامه مطلب: وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی...
14 ارديبهشت 1391

دوقلوهای بابایی از زبان مامانی

به افتخار مامانی یه کف مرتبببببببببببببببب شله شله بزن اون دست قشنگه رووووو زینب: مامانی جوونم، بابایی فدات بشه زهرا: مااااااااماااااااااااانییییییییی، بابایی فدات بشه اه ای ورووجکااا     بله، دوقلوهایییییییی بابایی از زبان مامانییییییییییییی دخترای مامان، شیطون بلاها گاهی وقت ها خوب با هم بازی میکنن، و گاهی دعوا و درگیری بزن و ببند و هر کدوم که مغلوب بشه با گریه میاد پیش من و میگه: ماااااااماننننننننن آجی ام زددددددددددد. وقتی یکی از دوستانشون میاد خیلی خیلی خوشحال میشن، با هم بازی میکنن و من مامان تا یکی ...
12 ارديبهشت 1391

دوقلوهای بی خانمان

این روزا جشن شما وروجکاس و البته یک بحران واسه مامانی... چرا؟ چرا؟؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این روزا به خاطر اینکه فضای خونمون یه کم بزرگتر بشه مجبور به برداشتن دیوار بین نشیمن و حال شدیم که منجر شد به بی خانمان شدن دوقلوها و چند روزی مهمون آغا جون شدن (بابای من) و بسیج عمومی شدن همه برای اینکه جلوی کار خرابیهای شما فسقلکا رو بگیرن. این روزا هیچ چیزی تو خونه آغاجون از دست شما در امان نیست از کمدای لباسی گرفته تا تلوزیون تلفن شیر آب یخچال وسایل آشپزخونه و................ مامانی هم حسابی شاکی شده و میگه که زودتر خونه رو درستش کنیم و برگردیم خونه ولی فکر کنم حداقل یه هفته دیگه مهمون خونه آغا...
10 ارديبهشت 1391

نانازیای بابایی از تولد تا امروز ( روایت تصویری)

عکسها را میتوانید در ادامه مطلب ببینید.     اولین روز تولد، 17 مردادماه 1388، بیمارستان تامین اجتماعی بوشهر   بیمارستان توحید جم، بستری به علت زردی_روز هفتم کی میتونه بفهمه کدوم کدومه؟   هیچکس   مشهد، تیرماه 1389   جشن تولد 1 سالگی، مردادماه 1389       زمستان 1390 - سپیدان   فروردین 1391 ...
30 فروردين 1391

بابا بلیم پالک بازی (جمعه 25 فروردین 1391)

بابا بلیم پالک، بابا بلیم پالک، بابا بابا بابا بابا بابا بابا بابا بابا بابا بابا باشه بابایی، بلیم     بابایی: زهرااااااااااااااااااا، بابایی نرو بالا میفتی زهرا: نمیستم، بزلگ شدم زینب: خودم نمیلم بالا، باباییم دوش دالم بقیه عکسا رو میتونید تو ادامه مطلب ببینید اه. بابایی بیا پایین، میفتی میریم دکتر آمپول میزنه هااا نههههههههههههههههههههههههههههههه، نیمیزنه   وروجک رفته اون بالا به ریش ما میخنده   خوش بووود، خووششش بود بابایی اینجا بسه دیگه، بیاید بریم اونور بازی کنیم             ...
29 فروردين 1391

نتیجه مسابقه (صرفا جهت انبساط خاطر دوستان)

همیشه شاد باشییییییییم شید   با تشکر از همه عزیزان و سروران شرکت کننده از جای جای مهین عزیزمون ایران در مسابقه "من کیم؟" بدینوسیله نتیجه مسابقه رو اعلام میکنیم. عکس مربوط به زهرا خانوم بود. برنده های محترم به ترتیب شرکت در مسابقه 1- بابایی مهرسا 2- مامان سوگل 3- مریم 4- مامان زهرا (شهراد شیر کوچولو) 5- مسافران آسمانی 6- مادر کوثر   عزیزان برنده جهت دریاف جوائز خود میتوانند به نزدیکترین بستنی فروشی یا سوپری به محل زندگی خود و با بردن نام بابای دوقلوها (بگید که بزنه به حساب، بعدا خودم باهاشون حساب میکنم ) جایزه خود را دریاف نمایند.   پ.ن: مریم 65 شما فقط یکبار می...
26 فروردين 1391

کدایییییم؟ (کجاییم)

اگه گفتی ما کداییم؟ (کجاییم) تو ماشین لباسشویی؟ تو کابینت؟ تو فرگاز؟   اگه دوس دالی بدونی کداییم بلو ادامه ملطب: آفلین دلست حدس زدی. اینداییم، ایندا، اینداااااااااااااااااااا (اینجا) (به علت خنده بیش از حد بابایی از شیطون کاریهایی شما دستم لرزید و عکسها بد افتاد)   بای بای، ما لستیم لا لا   سمت راست، زهرا: بابایی سفق اتاقم خلاب شده چیکه میکنه، نیتونم لالا کنم. (اینو دیگه بابایی از خودش در آورده، من کی همچین حرفی زدم ) آخه بابایی یه جوری داری اون بالا رو نگاه میکنی انگار داره چیکه میکنه   ایندا هم یکی از اتاقامونه،...
24 فروردين 1391

مفهوم خانواده

لطفا این داستان کوتاه رو تا آخر بخونید. روی من که خیلی تاثیر گذاشت.   با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه ! معذرت میخوام … من هم معذرت میخوام.   دقت نکردم … ما خیلی مؤدب بودیم، من و اون غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم؛ اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم ؟! کمی بعد از آنروز، در یک غروب غمگین مشغول پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد اما همینکه برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش ولی بدون کمترین توجهی با اخم به او گفتم: "اه ! ازسرراه برو کنار" قلب کوچکش شکست و رفت ! اصلا نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم ... وقتی توی رختخوابم بیدا...
21 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دوقلوها می باشد