مورچه کوچولو
11 شهریور 1391 دیشب که میخواستیم بخوابیم زهرا خانوم گیر داده بود که براش قصه بگم، گفتم بابایی چه قصه ای بگم؟ گفتی قصه قشنگی بگوو! هرچی فکر کردم هیچ قصه ای به ذهنم نرسید که براش تعریف کنم، زینب خانوم یه دفعه ای گفتش که: آی مماغم گفتم بابایی مماغت چی شده؟؟ گفتی که موووولچه داله (یه کم فکر کنید میفهمید منظورش چی بوده) همین موورچه تو مماغ زینب خانوم باعث شد که ما هم حس قصه گفتنمون گل کنه قصه مون اینجووریه: مورچه کوچولو میخواست بره بازار اما میترسید که تنهایی بره، به مامانش گفت مامان منو ببل بازااال مامان مورچه گفت: عزیزم، جونم، عمرم واسه چی میخوای بری بازار؟؟ مورچه کوچولو گفتش که میخوام بلم نقاشی ب...