زینب و زهرازینب و زهرا، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

دوقلوها

شیرین زبون و کنجکاو ( همون فضول خودمون)

بابایی چرا با تاخیر؟؟؟؟ حوصله نداشتی؟؟؟؟ اینترنت مشکل داشت؟؟؟؟ آره بابایی، هم حال و حوصله نداشتم هم اینترنت مشکل داشت. آخه این چند روزه همش شما رو میخواستم از بس دلبری میکنید.   زهرا: الووو کدایی؟ زود بیااا. خوب؟؟؟؟ زینب: هلو دستم باشههههههه کیف دستم باشششششششه پسته دستم باشششششششه موز دستم باششششششششه ................. زهرا: بابایی کامپلیت (کامپیوتر) بلام بخل زینب: بابای خودمه زهرا: نه بابای خودمه، اون مامان خودت زهرا و زینب در هنگام دیدن تلوزیون: بابایی بلیم اوندا، اونو میخوام، نه میخوام، بلیم آب بازی، بلیم کشکی و و و (ای بابا، بابایی اینا فیلمه، نمیتونیم الان بریم اونجا) هر دو هر شب قبل از خواب: فلدا می...
14 تير 1391

دو روز دوری

روز شنبه 1391/03/27 واسه یه کاری باید با مامانی یه سر میرفتیم شیراز و چون با وجوود شما فسقلکا نمیشد هیچکاری رو انجام بدی با مامان به این نتیجه رسیدیم که شما رو بذاریم پیش مادر جوون و صبح زود بریم شیراز و زودتر کارمون رو انجام بدیم و برگردیم. خلاصه همین برنامه رو اجرا کردیم و رفتیم شیراز اما اونجا به در بسته خوردیم به مناسبت شهادت امام موسی کاظم تعطیل شده بود، خوب ما از کجا باید میدونستیم که تعطیله آخه تعطیل رسمی که نبود، فقط از شانس ما فقط اون صنف تعطیل کرده بود. با مامانی مونده بودیم که چیکار کنیم، از یه طرف بچه ها رو گذاشته بودیم پیش مادر جوون، از یه طرف من تو این ماه زیادی مرخصی گرفته بودم، از طرفی هم میخواستیم که کارمون زودتر...
30 خرداد 1391

مسافرت (شمال و مشهد)

یه مسافرت دیگه هم تموم شد و برگشتیم خوونه صبح شنبه اووون هفته، این هفته نه هااا، اووووووووون هفته که میشد 13 خردادماه 1391 خونه رو به مقصد هر جایی که بشه ترک کردیم و طرفای ساعت 12 ظهر بود که رسیدیم شیراز و اصلا مایل نبوودیم که شیراز بموونیم، پس به راه خود را به سمت اصفهان ادامه داده تا اینکه صدای شکما در اوومد و یه رستوران زدیم کنار و ناهار و خوردیم و دوباره د بزن که بریییییییییییییممممممم، برو برو برو برو بروووووووووووو تا رسیدیم اصفهان. فکر کنم ساعتای 5 بعد از ظهر بود رسیدیم اصفهان، یه کم فکر تصمیم این شد که برووو بروووو بروووووووووووووووو تا رسیدیم کاشان، دیگه شب شده بووود. شب رو کاشان خوابیدیم، صبح دوباره راه افتادیم و بعد از یه کم...
24 خرداد 1391

عکسهای درست شده

عکسها رو یه دوست عزیز زحمتشو کشیدن که میخوام از همینجا ازشون تشکر کنم. ممنون از لطفی که به دوقلوها دارید. لاستی شاید یه چن لوووزی نباشیم. به امید دیدال مجدد   بعدا نبشت: بعضی از دوستان میخواستن بدونن عکسها چجوری درست شده یا نرم افزارش چیه. میتونید یه سر به این سایت http://en.picjoke.net بزنید.     میتونید بقیه عکسا رو تو ادامه مطلب ببینید     ...
24 خرداد 1391

لستم خونه مادرجون

یکی بود، یکی خواب بود، مامانی هم مشغول کار خونه بود، بابایی هم عسوولی بود اونی که بود اسمش زهرا بود اونی که خواب بود اسمش زینب مامانی سرگرم کارای خونه بود که باید میرفت و  یه کاری رو تو حیاط خلوت انجام میداد مامانی از در پشتی میره تو حیاط خلوت و به زهرای قصه ما میگه که بره دمپاییشو از جلوی در حال بپوشه و از اونور بره تو حیاط خلوت پیش مامانی، مامانی که مشغوله انجام کاراش بوده یه 10 دقیقه بعد متوجه میشه که خبری از زهرا خانوم قصه ما نشد، مامانی: زهرا زهراااا زهرااااااااااااا اما هیچ صدایی نشنید مامان قصه میره جلوی خونه و میبینه که در حیاط باز و اثری از زهرا خانوم نیست ای وای، مامان قصه پریشون میشه اینور رو نگاه ...
6 خرداد 1391

مامانی دوستت داریممممممممممممممممممممممم

بادهو هو می کند میزند در را به هم نیمه شب از خواب ناز با صدایش می پرم ناگهان در باز شد یک نفر پیشم نشست روی خواب چشم من او کشید آرام دست چشم های کوچکم بسته شد از ترس باد حس خوبی پرکشید گونه ام را بوسه داد گفت : از مادر نترس باد مهمان در است دست های کوچکت توی دست مادر است   (این شعر رو از طرف شما خوشملای بابایی تقدیم میکنم به مامانی عزیز تر از جان) ...
1 خرداد 1391

مامانی ملیض شده، تب و سل دلد شدیدددددددددددد

مامانی ملیض شده از دیشب تب و سر درد شدید نای تلفن صحبت کردن نداشت هر کاری کردم بره دکتر نرفت میگه خودم خووب میشم ولی کارم که تموم شد خودم میرم میبرمش دکتر شما ورووجکا رو گذاشته بود تو اتاق خواب و در رو قفل کرده بود که خودش استراحت کنه ولی مگه شما دوتا ملوسک میتونید تو یه اتاق بند بشید خدا به مامانی عزیز و گلتون صبر بده مامانی دوستت دارم، دوستت دارم، دوستتتتتتتتتتتتت دارممممممممممممممممممممممممممممممممممم که اینقد صبوووووووووووووووووووورییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی   بابایی بعداً نوشت: دیروز بعد از کارم فورا رفتم خونه و مامانی رو بردم دکتر تبش ...
28 ارديبهشت 1391

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟   بقیه در ادامه مطلب: وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی...
14 ارديبهشت 1391

دوقلوهای بابایی از زبان مامانی

به افتخار مامانی یه کف مرتبببببببببببببببب شله شله بزن اون دست قشنگه رووووو زینب: مامانی جوونم، بابایی فدات بشه زهرا: مااااااااماااااااااااانییییییییی، بابایی فدات بشه اه ای ورووجکااا     بله، دوقلوهایییییییی بابایی از زبان مامانییییییییییییی دخترای مامان، شیطون بلاها گاهی وقت ها خوب با هم بازی میکنن، و گاهی دعوا و درگیری بزن و ببند و هر کدوم که مغلوب بشه با گریه میاد پیش من و میگه: ماااااااماننننننننن آجی ام زددددددددددد. وقتی یکی از دوستانشون میاد خیلی خیلی خوشحال میشن، با هم بازی میکنن و من مامان تا یکی ...
12 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دوقلوها می باشد