دو روز دوری
روز شنبه 1391/03/27 واسه یه کاری باید با مامانی یه سر میرفتیم شیراز و چون با وجوود شما فسقلکا نمیشد هیچکاری رو انجام بدی با مامان به این نتیجه رسیدیم که شما رو بذاریم پیش مادر جوون و صبح زود بریم شیراز و زودتر کارمون رو انجام بدیم و برگردیم.
خلاصه همین برنامه رو اجرا کردیم و رفتیم شیراز اما اونجا به در بسته خوردیم
به مناسبت شهادت امام موسی کاظم تعطیل شده بود،
خوب ما از کجا باید میدونستیم که تعطیله
آخه تعطیل رسمی که نبود، فقط از شانس ما فقط اون صنف تعطیل کرده بود.
با مامانی مونده بودیم که چیکار کنیم، از یه طرف بچه ها رو گذاشته بودیم پیش مادر جوون، از یه طرف من تو این ماه زیادی مرخصی گرفته بودم، از طرفی هم میخواستیم که کارمون زودتر انجام بشه.
بلاخره دل رو زدیم به دریا و تصمیم گرفتیم که شب بمونیم شیراز و صبح روز بعد زود کارمون رو انجام بدیم و برگردیم
مامانی زنگ زد به مادر جوون و قضیه رو گفت و ازش خواست که اگر میشه بچه ها رو تا فردا نگهشون داره
منم زنگ زدم سر کارم و گفتم کارم نشده و فردا هم نمیتونم بیام سر کار
بعدش رفتیم هتل و بعد از مدتی دیدم حال مامانی زیاد جالب نیست
مطمئن بودم به خاطر دور بودن از شما ورووجکاس، آخه برای اولین بار بود که طولانی مدت از هم دور بودید
رفتم کنار پنجره وایسادم و یه دفعه حرفای زهرا یادم اومد که تلفنی باهام حرف میزد
زهرا: الووو، کدایی؟؟؟ زود بیایا. باشه؟
که دیدم مامانی خیلی حالش بدتر شد و تمام سعیمو کردم که مامانی رو از این حال و هواش در بیارم که تا حدودی هم موفق شدم.
خلاصه روز بعد شد و زودتر از هتل رفتیم که بلکه زودتر کارمون تموم بشه و برگردیم پیش وروجکا که نهایتا ساعت 3 عصر رسیدیم خونه مادر جون و دیگه مامان بود و شما فسقلکای شیطون بابا.
خدا هیچ مادر و فرزندی رو از هم دور نکنه