سپیدان نههههه سفیدان ( بهمن 1391)
سلامممممممممممممممممم
یه دو سه روزی رفتیم سپیدان برف بازی کردیم و یه حال و هوایی عوض کردیم. شما دوتا نازگل بابا هم خیلی شیرین زبون شدید. ولی بابایی دیگه پیر شده و چیزی یادش نمیمونه که بخواد از شیرین زبونیاتون بنویسه
نزدیکای پولاد کف بودیم که سر و کله برف پیدا شد و شما کلی ذوق کردید و آخ جوووووووووووون آخ جووووووووون بلف بازی میکردید. بعد زینب خانوم گفتن که بابایی هویج آولدی؟؟؟ گفتم نه باباییٰ نیاوردیم. بعدش گفتی که خوب حالا چطولی آدم بلفی دلس کنیم
من:
زینب:
گفتم بابایی حالا بینی آدم بلفی رو یه چیزی میذاریم دیگه
زینب:
بلاخره یه جایی زدیم کنار و پیاده شدیم. اما حسابی سر بوود. رفتیم تو برفها. زهرا خانوم که از سرما همش اخم کرده بود و میگفت بریم تو ماشین. ولی زینب کلی ذوق کرده بود و مشغول آدم بلفی دلس کلدن شده بود
روز دوم هم که بارش برف داشتیم و همه کلی ذوق کردیم (جنووبی برف ندیده ایم دیگه)
در ضمن تو این بارش برف و هوای سرد یه چادر زدیم و یه ده دوازده نفری چپیدیم تو چادر
نگین ما دهاتی هستیم هاااا. خیلی اینکارو کرده بودن
حالا بریم ادامه مطلب عکسا رو ببینیم
زهرا خانوم سردت میشه؟؟؟؟
اینم روز بارش برف
یککککککککککککککککککک باد سردی میومد که نگوووو
آی کیف میداد تو چادر. گاز پیک نیک روشن. جای نشتن درست و حسابی هم نبود. کلی خندیدیم
اینجا هم سر میخوردیم میرفتیم پایین. هم ترس بود و هم خنده