زینب و زهرازینب و زهرا، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

دوقلوها

مفهوم خانواده

1391/1/21 12:30
نویسنده : بابای دوقلوها
1,524 بازدید
اشتراک گذاری

لطفا این داستان کوتاه رو تا آخر بخونید.

روی من که خیلی تاثیر گذاشت.

 

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم
اووه ! معذرت میخوام … من هم معذرت میخوام.

 

دقت نکردم … ما خیلی مؤدب بودیم، من و اون غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم؛ اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم ؟!

کمی بعد از آنروز، در یک غروب غمگین مشغول پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد اما همینکه برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش ولی بدون کمترین توجهی با اخم به او گفتم: "اه ! ازسرراه برو کنار" قلب کوچکش شکست و رفت ! اصلا نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم ...

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:
وقتی با یک غریبه برخورد میکنی، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی !
برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی.
آنها گلهایی هستند که او برایت آورده بود. خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی ...
او تنها به این خاطر آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی

در این لحظه بود که احساس حقارت کردم و بی امان اشکهایم سرازیر شدند.

آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم ... بیدار شو کوچولو، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم. نمی بایست اونجور سرت داد می کشیدم
دخترم گفت : اشکالی نداره مامان چون من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گلها رو هم دوست دارم
مخصوصا آبیه رو ...

کوچولوی من ادامه داد : اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگل هستن. میدونستم دوستشون داری، مخصوصا آبیه رو ...


آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکت یا موسسه ای که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشین جدیدی می آورد؟
اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد؟
و به این فکر کنید که ما خود را عجیب وقف کار میکنیم و به خانواده مان آنطور که باید اهمیت نمی دهیم!

چه سرمایه گذاری ناعاقلانه ای !
اینطور فکر نمی کنید؟!
به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ؟!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (29)

مامان علی خوشتیپ
21 فروردین 91 12:47
خیلی تاثیر گذار بود
علی من داره تو خونه تو تب میسوزه اونوقت من مجبورم به خاطر این کار لعنتی بیام اداره...
واقعا سرمایه گذاری ناعاقلانیه ایه
خصوصی

ممنون از حضورتون. خدا علی خوشتیپ رو هرچی زودتر شفا بده. آمین
مامان متین
21 فروردین 91 15:00
واقعا گاهی رفتارمون با عزیزترینمون خیلی بد میشه.
مرسی بابایی که یادمون انداختی

خواهش میکنم. آره. همه گاهی اینجوری میشیم. کاش هیچ وقت نشیم
مامان زهرا(شهرادشیر کوچولو)
21 فروردین 91 15:01
جالب بود ممنون که به اشتراک گذاشتین

خواهش میکنم. قابل نداشت
نرگسی
21 فروردین 91 17:20
ممنونممممم ..
واقعا گاهی همینطوره ..

خواهش میکنم
سمیرا مامان شاهزاده ها
21 فروردین 91 17:28
خیلی ممنون از این داستان اموزندتون
امیدوارم که روی رفتارمون تجدید نظر کنبم

خواهش میکنم. ایشالله
مامان سونیا
22 فروردین 91 10:40
خیلی ممنون از این داستان آموزنده انشاالله تاثیر ش پایدار باشه و فقط در لحظه ما رو به فکر فرونبره ولی از سر کار که رفتیم خونه همه چی یادمون بره
راستی عکس جدید گلیهاتون توی پست جدید خیلی خوشگله خدا حفظشون کنه گلیها رو و سایه شما سالهای سال روی سر این گل خانمها باشه

ممنون از حضور شما. انشالله.
نظر لطفتونه
مسافران آسمانی
22 فروردین 91 10:57
داستان جالب و تامل برانگیزی هست...بابت پست مفیدتون ممنون
واقعا همینطوره گاهی ما آدما نسبت به عزیزترینامون بی توجه میشیم...امیدوارم این داستان رو همیشه به یاد داشته باشیم...

قابل شما رو نداشت.
نرگسی
22 فروردین 91 10:58
خیلی ممنونم .. ایشششششششششالله ..

خواهش میکنم.
ایشالله
مامان نادیا و نلیا
22 فروردین 91 11:13
ممنون خیلی جالب بود

خواهش میکنم. قابل نداشت
راضیه
22 فروردین 91 12:48
سلام وبا عرض خسته نباشید.جدا خیلی داستان جالبی بود امیدوارم همگی در خونواده مون این نکات رو رعایت کنیم.
راستی کوچولوهاتونم ماشاالله روز بروز خوشکلتر میشن.


سلام. ممنون از حضورتون. شما لطف دارید

مامان آرشیدا قند عسل
22 فروردین 91 13:42
جالب بود و تأثیر گذار مرسی

خواهش میکنم.
فرناز
22 فروردین 91 17:11
سلام/
اول از همه: گل دخملی های خوشمل خوبید؟
حالاااااااااااااااااااااااااااااااا
داستان یا واقعیت؟! این رفتارو که همه دارن
خیلی جالب بود.
انشاا... که مامایی و بابایی ها همیشه سالم و تندرست باشن و بیشتر قدر گلهای خوشملشون رو بدونن
به این میگن: سرمایه گذاری عاقلانه و خانواده ی خوشبخت
بر می گردم...


سلام. ممنون. انشالله
بابای مهرسا
22 فروردین 91 20:52
سلام
ممنون از حضور گرم شما بابای مهربون

داستان تاثیر گذاری بود
دست شما درد نکنه

سلام. ممنون از حضور شما بابایی.
قابل شما رو نداشت.
فرناز
22 فروردین 91 21:50
بیب بیب بیب!!!
سلام
من برگشتم /این داستانو برا خونواده خوندم
حرف خونواده: دستت درد نکنه
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید...
سالم باشید و موفق

بیب بیب. سلام. خوش اومدی.
آتـــریـســـا جـون
23 فروردین 91 3:41

حال دنیا را چو پرسیدم، من از فرزانه ای

گفت یا باد است، یا خواب است یا افسانه ای

گفتم آنها را چه می گویی، که دل بر او نهند

گفت یا مستند، یا کورند، یا دیوانه ای

گفتم از احوال عمرم گو که بازم، عمر چیست ؟

گفت یا برق است یا شمع است یا پروانه ای



ممنون از حضورتون. خیلی جالب بود
مریم 65
23 فروردین 91 7:46
خواستم بگویم :دستم را بگیر
یادم آمد: عمریست دستم را گرفتی.
خواستم از صمیم قلب بگویم که :دستم را رها مکن
فهمیدم: آنانکه رها شدند،خودشان دستشان را پس کشیدند
پس، حالا که سال هاست دستم را گرفته ای و رهایم نمی کنی
دستانم را آنقدر محکم بگیر که نتوانم رهایت کنم ، حتی اگر بخواهم!!
*******
مطلب جالبی انتخاب کردین مررررررسی
تلنگری بوود که بیشتر برای خانواده وقت بزاریم

متن شما هم خیلی جالب بود. مرسی
مامان امیر مهدی
23 فروردین 91 10:59
سلام مطلب جالبی بود....تقریبا کم و بیش همه این موضوع رو میدونن ولی کمتر کسی به این مسائل توجه میکنه ....ما ایرانی ها عادت داریم وقتی چیزی رو از دست دادیم بعد واسش تاسف بخوریم.......بازم ممنون از داستان قشنگتون

سلام. ممنون از حضور شما.
مهسا
23 فروردین 91 12:19
خیلی عالی بود مرسی

خواهش میکنم. قابل نداشت
مامان تارا و باربد
23 فروردین 91 12:53
بسیار داستان جالب و عبرت آموزی بود متشکرم

قابل شما رو نداشت
آتـــریـســـا جـون
23 فروردین 91 14:58
سـلام عـمـو جـون مـرسـی از ایـنـکـه بـهـم سـر زدی مـنـم سـال خـوبـی رو بـرای شـمـا و

دوقـلـوهـای گـلـتـون آرزو مـیـکـنـم


خـب چـیـکـار کـنـم مـجـبـور بـودم چـون قـبـل ایـنـکـه بـرا آتـریـسـا وب بـزنـم بـرا خـودم زده


بـودم و الان هـم هـمـه مـنـو بـا ایـن اسـم مـیـشـنـاسـن اولـیـن لـیـنــک آتــریـســا وب


خـودمـه



سلام خواهش میکنم
مادر کوثر
23 فروردین 91 15:14
سلام
چه عکس خوبی از دوقلوها گذاشتید تو پست ثابت
خدا حفظشون کنه

شاد باشید و سلامت
ممنون از حضور سبزتون

سلام. نظر لطفتونه
مریم
23 فروردین 91 16:05
سلام داستان ملموس و جالبی بود استفاده کردم


سلام. قابل شما رو نداشت
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
23 فروردین 91 21:57
سلام.متن جالب بود.واااای که این عکس جدید دوقلوها تو پست ثابت چقدر خوردنیه.

سلام، قابل شما رو نداشت.
مامان سارینا
24 فروردین 91 9:48
سلام بابایی ممنون از داستان خوب و اموزنده ای که نوشته بودید . واقعا باید به رفتارهای خودمون بیشتر فکر کنیم . جیگر همه دخملیهای مهربون و پسرهای گل . گل دخترای نارتونو از طرف من خیلی خیلی ببوسید

سلام. ممنون از حضورتون. قابل شما رو نداشت. چشمممممممممم
نسترن(مامان نیروانا)
24 فروردین 91 10:37
اول هز همه سال نوتون مبارک...گل های دوست داشتنی امیدوارم شالی سرشار از شادی و خوشی داشته باشین...خیلی مطلب زیبا و تاثیر گذاری بودازتون ممنونم

سال نو شما هم مبارک. قابل شما رو نداشت
مامان پریسا
24 فروردین 91 15:22
سلام واقعا تاثیر گذاشت. من هم برخودم با پریسا به فکر فرو رفتم. نکنه من هم.............

سلام
نکنه همگی هم...........
فرناز
24 فروردین 91 15:37
سلاااااااااااااااام
دخملای شیرین زبون خوبین؟
هیچی دیگه...
فقط اومدم حالی بپرسم و زودی برم...!!
بااااااااااااااااااااااای

سلام. ممنون، خووبیم خاله. خوش اومدی. زود بود، یه چایی دیگه میخوردی
مامان سوگل
25 فروردین 91 0:35
واقعاً خجالت کشیدم، چون بارها این اتفاق برامون افتاده و خیلی ساده از کنارش رد شدیم و چقدر واقعی بود، من همیشه فکر میکردم که فقط برای من این اتفاق افتاده ولی با خوندن این داستان دیدم که نه پس فقط این مشکل رو من ندارم همه ما مشکل داریم آخه چرا؟؟؟؟؟

خوب شاید یکی از دلایلش این باشه که همیشه اوضاع بر وفق مراد نیست، گاهی سر مسئله ای فکرمون درگیره و عصبی هستیم و ناخواسته به عزیزامون یه حرفایی میزنیم که بعدش فقط پشیمونی داره.
مامان رومینا
31 فروردین 91 11:48
ممنون.خیلی خوب بود و تامل برانگیز

خواهش میکنم
قابل نداشت
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دوقلوها می باشد