چی بگیم والله
سلام به وروووجکای خودم که این رووزها حسابی شیطوون شدن و اذیت میکنن
و سلام به همه دوستان که در این مدت طولانی غیبت، دوقلوها رو فراموش نکردند
این چند وقته خیلی کار بابایی شلوغ بوود، به علت اتمام پروژه ای که بابایی توش کار میکنه باید خیلی سریع کارا رو جمع و جور می کردن و سایت رو میبستن،
اینترنت هم که کلا قطع شده بود
گاهی واسه ارسال یه ایمیل باید پناه به کافی نت میبردیم
از 20،000 نفر شاغل تو این پروژه عظیم و کلی برو و بیا و بگیر و ببند الان ما یه 7 یا 8 نفر موندیم، تو یه خونه تویه عسلویه که هم دفتر کارمونه و هم خوابگاه.
یه خاطره کوچولو هم از این مدت شلوغی کار بنویسم واسه آینده که با هم بخونیم و به بابایی بخندیم:
یه روز بعد از کلی کار و دوندگی از صبح تا ظهر، سر ظهری که داشت مثلا کارم تموم میشد و دل خوش کرده بودم که برم ناهارمو بخورم و یه چرتی بزنم که دوباره از دو بعد از ظهر کارمو شروع کنم، یه دفعه ای رئیس از تهران زنگ زد که فوری یه دوربین بردارم و برم یه جایی که داشتن یه سری از اجناس رو میبردن یه چند تا عکس بندازم و لیست بردارم. منو میگی
خلاصه دوربین رو برداشتم و فوری خودمو به محل مورد نظر رسوندم و با توجه به اینکه اجناس خیلی تخصصی بود و من قادر به لیست برداری ازشون به چند تا عکس اکتفا کردم و قرار شد نماینده اون شرکت مجوز این اجناس رو از گمرک بگیره که بتونن از اونجا خارج کنن،
ساعت شده بود 13:30 و من گفتم از فرصت اسفاده کنم و برم ناهارمو بخورمو برگردم. اومدم خوابگاه، ناهارمو خوردم، بعدش شیطونه گفت یه کوچولو دراز بکش خستگیت در بره بعد پاشو برو سر کارت
دراز کشیدن همانا و ساعت 5 از خواب بیدار شدن همانا
از خواب که بیدار شدم فکر میکردم یه چرت ده دقیقه ای زدم، ولی به ساعت که نگاه کردم
گوشی رو ببین، 20 تا تماس از دست رفته
رئیس، معاون، کارگر، کارمند ..................
حالا همه یه طرف و رئیس یه طرف،
چی بگم بهش؟؟؟
بگم ببخشید، هه هه هه، خوابم برد؟؟
خلاصه کلی فکر کردم که چی بگم و آخرش به این نتیجه رسیدم که حقیقت رو بگم
به رئیس زنگ زدم و گفتم که ببخشید که جواب تلفنتون رو ندادم و داستان رو براش تعریف کردم حتی گفتم که فکر کردم که چه دروغی بهتون بگم و به هیچ نتیجه ای نرسیدم و اونم کلی بهم خندید و گفت اشکال نداره، به هر حال پیش میاد دیگه.
اصلا نمیدونم چی مینویسم
از ساعت 2 شروع کردم به نوشتن، الان هم ساعت 5:50 دقیقه هست. همش کار پیش میاد و تلفن و.....
در مورد شما خوکشلای بابا هم که میرید مهد کودک و کلی هم خوشحالید از این قضیه، پنج شنبه جمع ها که مهد تعطیله کلی اصرار میکنید که میخواید برید مهد.
الانم من هنگ کردم دیگه، و نمیدونم دیگه چی بنویسم.
ولی خدا رو شکر حال همگیمون خووبه و همه چی براهه
حوصله ندارم بشینم و چیزایی که نوشتم رو بخونم، همینجوری پست رو میذارم و فکر کنم بعدا که بخونم کلی از نوشته هام خندم بگیر.
شمایی هم که میخونید کلی واسه خودتون بخندید و حالشو ببرید
بازم از همه دوستان متشکرم که به یاد دوقلوها بودید و هستید و عذر میخوام که نمیتونم به همتون سر بزنم و کامنت بذارم. امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید.