مورچه کوچولو
11 شهریور 1391
دیشب که میخواستیم بخوابیم زهرا خانوم گیر داده بود که براش قصه بگم،
گفتم بابایی چه قصه ای بگم؟
گفتی قصه قشنگی بگوو!
هرچی فکر کردم هیچ قصه ای به ذهنم نرسید که براش تعریف کنم،
زینب خانوم یه دفعه ای گفتش که: آی مماغم
گفتم بابایی مماغت چی شده؟؟
گفتی که موووولچه داله (یه کم فکر کنید میفهمید منظورش چی بوده)
همین موورچه تو مماغ زینب خانوم باعث شد که ما هم حس قصه گفتنمون گل کنه
قصه مون اینجووریه:
مورچه کوچولو میخواست بره بازار اما میترسید که تنهایی بره،
به مامانش گفت مامان منو ببل بازااال
مامان مورچه گفت: عزیزم، جونم، عمرم واسه چی میخوای بری بازار؟؟
مورچه کوچولو گفتش که میخوام بلم نقاشی بخلم
مامانش گفت نه، نقاشی داری و دیگه نیازی نیست بخری
مورچه کوچولو گفتش که میخوام بلم بازال بازی کنم
مامانش گفتش که: گلم، بازار که جای بازی کردن نیست، واسه بازی کردن باید بری شهر بازی و پارک
مامان مورچه به مورچه کوچولو گفت عزیزم، بازار میرن که چیکار کنن؟؟؟
چیکار کنن؟؟
چیکار کنن؟؟
زینب زهرا: خلییییییییییییییییییییییییییییییید
خوب قصه مورچه کوچولو همینجا تموم میشه اما...
زینب خانوم میگه بابایی حالا بلای خودم قصه بگووو!!!
بابایی: خوب بابایی واسه دوتاییتون گفتم قصه روو، شما که پیش هم خوابیدید
زینب: نه واسه خودمم بگووو
بابایی: باشه بابا، واسه تو هم میگم
و همون جریان مورچه کوچولو دوباره تکرار میشه............
قصه گفتن واسه زینب خانوم هم تموم شد و
زهرا: بابایی حال واسه خودم بگووو
بابایی: واسه تو قصه گفتم تمووم شد
زهرا: نه دوباله قصه بگوو الان خستم میشه میخوابم
بابایی: (چی میتونستم بگم؟)
مورچه کوچولو وقتی با اسباب بازیاش بازی میکرد و تموم میشد، همه اسباب بازیاشو جمع میکرد و میذاشت زیر راه پله (همون جایی که اسباب بازیای زینب زهراست)
مورچه کوچولو مامانشو اذیت نمیکرد و غذاشو کامل میخورد
مورچه کوچولو تو آشپزخوونه دست به وسایل نمیزد
ووو
خلاصه این قصه هم تموم شد.
بعد از تموم شدن قصه زهرا خانوم از جاش بلند شد که از اتاق خواب بره بیروون
گفتم بابایی کجا میری، وقته خوابه دیگه
گفتش که بلم اسباب بازیامو بذالم زیل لاپله
گفتم بابایی الان دیگه نمیخواد، فردا صبح اینکارو کن
نهههههههه، مولچه کوچولو هم اسباب بازیاشو میذاله ذیل لاپله
یعنی شخصیت مورچه کوچولو اینقد روی شما تاثیر گذار بود؟؟؟؟؟؟
دیروز عصری هم تو ماشین بودیم داشتیم میرفتیم جایی،
من و مامان حرف میزدیم،
شما دوتا هم عقب نشسته بودید،
زهرا خانوم مثل همیشه داشت شعر میخوند، زینب خانوم هم داشت به بیرون نگاه میکرد،
زهرا محکم کوبید رو شوونم و گفت: هیچی نگییییییییییییییین میخوام شعل گوش کنم (پخش ماشین رو میگفتی)
بعدشم زینب اومده هی موهای دست منو میکشه،
بهش میگم بابایی چیکارمیکنی، موهای دستمو کندی
میگه، بابایی شووخیت کلدم (باهات شوخی میکنم)
آییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دیابت گرفتم از دست شماااااااا