مسافرت (شمال و مشهد)
یه مسافرت دیگه هم تموم شد و برگشتیم خوونه
صبح شنبه اووون هفته، این هفته نه هااا، اووووووووون هفته که میشد 13 خردادماه 1391 خونه رو به مقصد هر جایی که بشه ترک کردیم و طرفای ساعت 12 ظهر بود که رسیدیم شیراز و اصلا مایل نبوودیم که شیراز بموونیم، پس به راه خود را به سمت اصفهان ادامه داده تا اینکه صدای شکما در اوومد و یه رستوران زدیم کنار و ناهار و خوردیم و دوباره د بزن که بریییییییییییییممممممم، برو برو برو برو بروووووووووووو تا رسیدیم اصفهان. فکر کنم ساعتای 5 بعد از ظهر بود رسیدیم اصفهان، یه کم فکر تصمیم این شد که برووو بروووو بروووووووووووووووو تا رسیدیم کاشان، دیگه شب شده بووود. شب رو کاشان خوابیدیم، صبح دوباره راه افتادیم و بعد از یه کم برو بروو برووووو رسیدیم مسجد جمکران و به درخواست مامانی یه کوچولو اونجا موندیم و دوباره یه برو بروو کوچیکتر رسیدیم معصومه قم که اونجا هم باز به درخواست مامانی یه کوچولو موندیم و دوباره رفتیم و رفتیم تا رسیدیم تهران، که دیگه اونجا تصمیم شده بود بریم شمال، پرسان پرسان رفتیم تا رسیدیم به کرج اولای جاده چالووس بودیم که دیدیم یااااااا پیغمبررررررررررر چقد ماشینننن اصلا نمیشه حرکت کرددد. تا نگووو تهرونیا فهمیده بودن ما میخوایم بریم شمال همه بلند شدن که برن شماللل. چه جهنمی شده بود جاده چالوووسس، ترافیکک تا اون سر دنیاااااااا. یه کمی تو ترافیک رفتیم بازم صدای شکما بلند شد که میگفت آییی عمووووووووو، کجا با این عجله؟؟؟ما هم مجبور شدیم یه کم جلوتر یه رستوران بزنیم کنار و تا یه کتک مفصل از اقا شکمه نخوردیم یه چیزی بریزیم توش.
بعد از ناهار دوبار به ترافیک خان پیوستیم و یواش یواش یواش حرکت کردیم که از جاده چالوس بریم بالا و برسیم به کلاردشت جان، طرفای ساعت 5 عصر بود رسیدیم کلاردشت و این بنگاه اون بنگاه دنبال یه ویلای خوب و بلاخره ویلا هم گیر اومد که ناگفته نمونه به خاطر اینکه تو اوج شلوغی رفته بودیم اینجوری کم گیر میومد.
ادامه سفر رو همراه با عکسها توضیح میدم.
بعدا نبشت:
داداشا و آبجیای عزیز، تو این مدت که نبودیم پستهای زیادی گذاشتید، ببخشید که نمیتونم به همه پستاتون سر بزنم و کامنت بذارم. ولی گذرا پستاتون رو میبینم.
میبخشید دیگه؟؟؟
امیدوارم همیشه سلامت باشید.
بزن بریم ادامه مطلب...
اصفهان در حد یه استراحت کوچوولو موچولووو
مسجد جمکران
اینا رو، چه متفکر
معصومه قم
جاده چالوس، که البته اون بالا بالاها دیگه ترافیک روان شده بود
کلار دشت، تو حیاط همون ویلاهه
اینجا به قول خودشون جنگل کلاردشت بود، واسه ما جنوبیا که همون حیاطشون هم جنگل بودد
اینقد من این کلاردشت رو دوست دارم که حد و اندازه نداره، قبلا هم یه بار رفته بودم، به نظر من هیچ جای ایران طبیعت کلاردشت رو نداره. دو رووز کلاردشت موندیم فقط.
اینجا هم رودبارک هستش، یه جایی تو کلاردشت
آبجی زینب تو ماشین خواب بود و من عکس تکی انداختم
اینم آبجی زینب که تو ماشین خوابیده، بابایی اومده بیدارش کنه که با هم عکس بندازیم
تو ماشین بستنی خولدیم. آخه میخواستیم بلیم کنال دلیا عباس آباد
اینجا هم کنال دلیا عباس آباد
بابایی نگاه کن پنکه لوشن شد
دوباره برگشتیم کلاردشت. اینجا مسیر عباس آباد کلاردشت هستش
خوب،بعد از کلاردش را افتادیم که بریم ماسوله
به به
چه جای دیدنی و با حالیییییییییی
اینجا هم تو مسیر برگشتمون از ماسوله کنار رودخونه
بعدشم رفتیم رامسر و با تلکابین رفتیم اون بالای بالا
و برگشتیم پایین
بعد از یه چند روزی گشت و گذار تو شمال را افتادیم که بریم سمت مشهد
عباس آباد، ساری، گرگان، بجنورد که یه شب هم اونجا خوابیدیم تا اینکه رسیدیم مشهد.
تو این مسیر هم یه سر رفتیم آبشار شیر آباد استان گلستان
ای شیطووونا، چیکار دارید سر کیف مامانی
تازه از خواب بیدار شدن و حمله سر کیف مامان
و..........
رسیدیم مشهد و رفتیم مرقد که یه زیارتی بخونیم.
بعدش دیگه مغرب شد و اماده شدیم واسه نماز، موقع نماز زهرا پیش من بود و زینب پیش مامانی، داشتیم نماز مغرب میخوندیم که زهرا خانوم از جاش بلند شد و گفت که بلم پیش مامانییی، خلاصه نماز تموم شد و من فورا رفتم ببینم رفته پیش مامان یا نه که خوشبختانه همون جا پیش مامان با چند تا بچه دیگه بازی میکردن.
من برگشتم سر جام و نماز عشا رو زودتر خوندم که برم و مواظب ورووجکا باشم. بهشون گفتم بابایی بیاید بریم اونور بازی کنیم که زینب اومد و زهرا گفت میخوام به بچه بازی کنم. منم به مامانی گفتم مواظب زهرا باش و منو زینب یه کم اونورتر منتظرشونیم که بیان.
خلاصه نماز عشای جماعت هم تموم شد و مامان با دتا لنگ کفش مال زهرا اومد پیش ما و گفت زهرا نیومده پیش شما
منم گفتم نه مگه پیش تو نبوددددد
ای واایییییییییییییییییییییییییی
کجا رفت این وروووجک
حالا همه مردم هم نمازشون تموم شده و یه غل غله ای شده که نگووو، از کجا پیداش کنیم حالا
اینور بگرد، اونور بگرد اما هیچ خبری نبوود.
زینب بغلم بود و با دو رفتم درب وروودی که ببینم شاید یه موقع نرفته باشه بیروون، به زینب اشاره کردم و به نگهبان گفتم که یه دختر عین این از اینجا نرفته بیروون که اونم گفت نه و دید که خیلی پریشانم یه کم دلداریم داد و راهنماییم کرد که برم اومور گمشدگان شاید اونجا باشه. منم نمیدونم با دو رفتم یا پرواز که دیدم به به، زهرا خانوم خیلی شاد و خندان با دوربینی که بهش داده بودن داشت بازی میکرد. وایییییییییییییییی، داشتیم میمردیم دیگه. مامانی هم چند لحظه بعد با چشم گریوون اومد پیش ما و خنده و گریه قاطی شده بود دیگه. خلاصه دیدن که دوقلو هستن یه دوربین هم دادن دست زینب و بعد که اومدن بیروون به ما پیله شدن که بابایی وایسا عسکت بگیلیم
چیلیییییییک
گلستیم، بیا نگاش کن
از اون روز به بعد دیگه گفتیم که جای شما تو حرم نیست
دیگه میرفتیم پارک و شهر بازی و اینور و اونور
هر موقع هم میخواستیم بریم حرم تنهایی میرفتی
شهر بازی پارک ملت مشهد
چرخ و فلک
پارک میرزاکوچک خان مشهد که با هتل یه 10 دقیقه پیاده فاصله بود
بعد از سه روز مشهد رو به مقصد خونه ترک کردیم
از راه کویری
تا اینکه رسیدیم یزد و مسقیم و پرسان پرسان رفتیم اتشکده زرتشتیان
یه آتش اونجا هست که حدود 4000 سال هست که روشن نگهش داشتن
اندیشه نیک، گفتار نیک، کردار نیک
پشت این شیشه همون آتش هست و ما رو نذاشتن بریم پیشش، گفتن که اونور مخصوص مراسمای خودشونه
و آخرین عکس در وروودی رستوران هخامنشی، نرسیده به شیراز
بابایی سوال شیل بشیمممممم