لستم خونه مادرجون
یکی بود، یکی خواب بود، مامانی هم مشغول کار خونه بود، بابایی هم عسوولی بود
اونی که بود اسمش زهرا بود
اونی که خواب بود اسمش زینب
مامانی سرگرم کارای خونه بود که باید میرفت و یه کاری رو تو حیاط خلوت انجام میداد
مامانی از در پشتی میره تو حیاط خلوت و به زهرای قصه ما میگه که بره دمپاییشو از جلوی در حال بپوشه و از اونور بره تو حیاط خلوت پیش مامانی،
مامانی که مشغوله انجام کاراش بوده یه 10 دقیقه بعد متوجه میشه که خبری از زهرا خانوم قصه ما نشد،
مامانی: زهرا زهراااا زهرااااااااااااا
اما هیچ صدایی نشنید
مامان قصه میره جلوی خونه و میبینه که در حیاط باز و اثری از زهرا خانوم نیست
ای وای، مامان قصه پریشون میشه
اینور رو نگاه کن
اونور رو نگاه کن
نیست که نیست
مامانی قصه چادر رو میندازه سرش و با دو میره خونه عمو های زهرای قصه ما که تو همون کوچه هستن و ببینه شاید اونجا باشن
خونه عمو بزرگه، تق و تق و تق
زن عموو: کیه
مامانی: زهرا نیومده اینجا؟
زن عموو: نه، چی شده
خونه عمو کوچیکه: تق و تق و تق
زن عمو: کیههه
مامانی: زهرا نیومده اینجا؟
زن عمو: نه، نیومده
تو این لحظه نمیدونم مامانی چه حالی داشته، ولی اگر بابایی بوود سکته رو زده بوود، بابایی هم که عسلویه و بی خبر
خلاصه
بعد از یه کم پریشوونی تلفن مامان زنگ میخوره
کیه اونور خط؟؟؟؟؟
دایی هوسف (یوسف)
الووو آبجی!!! زهرا اومده خونه ما، نگران نباشید
بله، زهرا خانوم قصه میره دم در خونه دمپایشو میپوشه بعد در حیاط رو باز میکنه و سه کوچه اونورتر میره که یه سر به مادر جونیش بزنه، آخه دلش واسه مادر جونی تنگ شده بوده.
گلی بابا، هر موقع میخوای جایی بری حتما به مامانی بگو، مامانی رو نگران کن
خدا رو شکر که به خیر گذشت.
بالا رفتیم ماست بود قصه ی ما راست بود.
کلاغ جان ...
قصه من به سر رسید ...
سوار شو ...
تو را هم تا خانه ات می رسانم ...