زینب و زهرازینب و زهرا، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

دوقلوها

لستم خونه مادرجون

1391/3/6 7:03
نویسنده : بابای دوقلوها
3,060 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود، یکی خواب بود، مامانی هم مشغول کار خونه بود، بابایی هم عسوولی بود

اونی که بود اسمش زهرا بودقلب

اونی که خواب بود اسمش زینبقلب

مامانی سرگرم کارای خونه بود که باید میرفت و  یه کاری رو تو حیاط خلوت انجام میداد

مامانی از در پشتی میره تو حیاط خلوت و به زهرای قصه ما میگه که بره دمپاییشو از جلوی در حال بپوشه و از اونور بره تو حیاط خلوت پیش مامانی،

مامانی که مشغوله انجام کاراش بوده یه 10 دقیقه بعد متوجه میشه که خبری از زهرا خانوم قصه ما نشد،خیال باطل

مامانی: زهرا زهراااا زهرااااااااااااامتفکر

اما هیچ صدایی نشنید

مامان قصه میره جلوی خونه و میبینه که در حیاط باز و اثری از زهرا خانوم نیستتعجبتعجب

ای وای، مامان قصه پریشون میشهتعجبتعجب

اینور رو نگاه کنچشم

اونور رو نگاه کنچشم

نیست که نیست

مامانی قصه چادر رو میندازه سرش و با دو میره خونه عمو های زهرای قصه ما که تو همون کوچه هستن و ببینه شاید اونجا باشن

خونه عمو بزرگه، تق و تق و تقنیشخند

زن عموو: کیه

مامانی: زهرا نیومده اینجا؟

زن عموو: نه، چی شده

خونه عمو کوچیکه: تق و تق و تقنیشخند

زن عمو: کیههه

مامانی: زهرا نیومده اینجا؟

زن عمو: نه، نیومده

تو این لحظه نمیدونم مامانی چه حالی داشته، ولی اگر بابایی بوود سکته رو زده بوود، بابایی هم که عسلویه و بی خبرمژه

خلاصه

بعد از یه کم پریشوونی تلفن مامان زنگ میخورهمشغول تلفن

کیه اونور خط؟؟؟؟؟

دایی هوسف (یوسف)

الووو آبجی!!! زهرا اومده خونه ما، نگران نباشیدهوراهوراتشویقتشویق

بله، زهرا خانوم قصه میره دم در خونه دمپایشو میپوشه بعد در حیاط رو باز میکنه و سه کوچه اونورتر میره که یه سر به مادر جونیش بزنه، آخه دلش واسه مادر جونی تنگ شده بوده.قلب

گلی بابا، هر موقع میخوای جایی بری حتما به مامانی بگو، مامانی رو نگران کنقلب

خدا رو شکر که به خیر گذشت.مژه

 

بالا رفتیم ماست بود قصه ی ما راست بود.وقت تمام

 

 

کلاغ جان ...
قصه من به سر رسید ...
سوار شو ...
تو را هم تا خانه ات می رسانم ...نیشخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (54)

مامان آرشیدا قند عسل
6 خرداد 91 8:05
وای وای وای ای دختر شیطون آخه ما از دست شماها چیکار کنیم درها رو هم از روخودمون باید قفل کنیم؟! همه وسایل هم که از سقف آویزونن آخه این چه کاریه جوجه طلا

آره بخدا، سقف رو خووب اومدی آبجی
فقط مونده که خودمون هم از سقف آویزون بشیم
انشالله وروجکامون سلامت باشن
ممنون از حضورتون
مامان احسان
6 خرداد 91 8:47
سلام وای خدای من چه کاری کرده این دختر بلا اگه من جای مامانش بودم در دم سکته کرده بودم خدا نگه دارشون باشه

سلام
شیطون بلان دیگه، چیکارش میشه کرد
ممنون از حضورتون
هستی
6 خرداد 91 9:02
ممنون که اومدین بابایی

خواهش میکنم
مامان علی خوشتیپ
6 خرداد 91 9:22
ای جاااااان
اشکال نداره بابایی زهرا وروجک به عمش رفته
آخه عمش هم وقتی همسن زهرا...نه یکی دوسال بزرگتر بودم فکر کنم سه بار از خونه فرار کردم
یه بارش خیلی گم شدم ولی پیدا شدمولی دوبارش خونه خالم بودم.خودمم نمی دونم چرا
خلاصه نگران نباش آیندش مثل عمش درخشانه
قربون زینب خودم بشم که اینقدر آرومه

واقعاً
پس راه دوری نرفته، وایییییییی، اونی که خیلی گم شده بودی خیلی بد بوده.
ممنون از لطفتون
مامان اسراواسما
6 خرداد 91 10:01
وای چه نازن این دخملیاخیلی دوست داشتنینخدا حفظشون کنه
وقت کردین به ماهم سر بزنین خوشحال میشم.

ممنون از حضورتون
چشم. حتما
مامان سارینا
6 خرداد 91 10:17
وای نههههههههه . بنده خدا مامانی چه حالی داشته . اگه من بودم که درجا تموم کرده بودم . دخمل شیطون اینقده مامانی رو اذیت نکن گناه داره به خدااااااا بوس بوس واسه مامانی زهرا گلی دخمل خوبی باش از این به بعد از خونه بیرون نرو عزیز دلم . زینب گلی با شما هم بودماااااا . آفرین گل دخملیهای خوشگل و خوشمزه . اصلا همش تقصیر بابایی هست که میره عسوولی ( اینو من نگفتما زهرا و زینب گفتن ) بوس بوس واسه گل دخملیهای خوشگل قصه مااااااااااااااااا

آره
به مامانی خیلی سخت گذشته بود
ممنون از حضورتون
مامان علی خوشتیپ
6 خرداد 91 10:35
اما خوشم اومد از دل و جراتش
دلم برای مامانی هم سوختخیلی وحشتناکه ندونی بچت کجاس.تو رو خدا مواظبشون باشین.دنیای ناامنیه...

از لحاظ دل و جرات به باباییش رفته آخه بابایی هم تنهایی میله عسووولی
چشم آبجی، دیگه بیشتر حواسمون رو جمع میکنیم
مامان زهره
6 خرداد 91 10:53
زينب و زهرا جون را با هم بخوابونين بهتره.واما چي كشيد مامان دوقلوها خدا بهش صبر بده...مگه مي زارن بابا توي عسلويه بهش خوش بگذره؟!

با هم میخوابن
اما با هم بیدار نمیشن
آمینننن
چقدم که بابایی توی عسلویه بهش خوش میگذره
هستی
6 خرداد 91 11:12
توی جاده ای که انتهاش معلوم نیست،پیاده یا سواره بودن فرقی نمیکنه . اما اگه یه همسفر داشته باشی که تنهات نذاره بی انتها بودن جاده برات ارزو میشه...
ممنون که مارو قابل می دونین و به بلاگمون تشریف میارین...
خوشحال میشیم از نظراتون استفاده کنیم

ممنون بابت متن زیباتون.
خواهش میکنم
بهار
6 خرداد 91 11:28
زهرا جونی خوجگل دیده تهنا اصلن دایی نلی ها مامانی چه جوشی زدن حتی فکر گم شدن بچه ها وحشتناکه خدا رو شکر بخیر گذشت بووووس واسه زهرا جونی و زینب جونی که خواب بوده تو قصه

چشم آجی بهال
آله، خیلی وحشتناکه
ولی خو ما بچه ایم دیگه. این چیزا حالیمون نی
مامان شاهزاده ها
6 خرداد 91 11:38
سلام
وایییییییییییییییییییییی منکه همون اولای خط یه نیم سکته ای زدم.اخی بیچاره مانش.
خوب بیچاره ها تقصیری هم ندارهن ...در که باز و همه اقوامم که نزدیک همن دیگه از این بهتر نمیشهبازم ایناهستن که تو خونه بند میشن والا اگه پسر من بود که دیگه پیداش نبود همین الان همش میگه اژانس بگیر برم خونه مامانی
بیشتر مراقبشون باشید مخصوصا زهرا شیطونو فکر کنم همون سمت راستیه تو عکس پایینیه

خدا نکنه
در بسته بوده، ظاهرا جدیدا میتونن در رو باز کنن
متاسفانه اشتباه گفتید سمت چپی زهرا خانومه
ممنون از حضورتون
زهرا از نی نی وبلاگ213
6 خرداد 91 12:18
رها کنید. همه چیز را رها کنید و به خدا بسپارید. اگر نومید، افسرده، دلسرد، آزرده و غمگین هستید؛ اگر می بینید که علیرغم تلاش هایتان موفق نشده اید، رها کنید. همه چیز را رها کنید و به خدا بسپارید. بگذارید که خداوند هدایت و سرپرستی همه امور زندگی تان را بر عهده گیرد. اگر این کار را انجام دهید، شاهد معجزات بی شماری خواهید بود. – کتاب با خالق هستی نوشته جی. پی. واسوانی



چشم، همه چی رو ول میکنیم به امان خدا
ممنون
متن بسیار زیبایی بود
مامان نادیا و نلیا
6 خرداد 91 12:22
زهرااااا جونییییی
بیرون از خونه اونم بی خبر
بنده خدا مامانییییخانومی دیگه به مامان جونی خبر بده کجا میری عزیز دلم
خدا رو شکر به خیر گذشتخدا جووونم همیشه نگه دار کوچولو هامون باااااااش

آله، نیدونستم که باید به مامانی بگم
ممنون که اومدی پیشمون
مامان شاهزاده ها
6 خرداد 91 12:56
سلام

خیلی تعجب میکنم من صبح اومدم برای این پستتون یه عالمه نوشتم ولی الان نیستشما ندیدیتشفکر کردم فقط بلاگفا هست که چنروزه قاطی کرده ولی نی نی وبلاگم حالش خوب نیست یا.....

ببخشید
نی نی وبلاگ تقصیری نداره. من فرصت نکردم تائید کنم
مامان شاهزاده ها
6 خرداد 91 13:00
وای بیچاره مامانی چی کشیده؟؟من که تو همون خوندن خطهای اول یه نیم سکته ای زدم
البته بنده خداها حق دارن .در که بازه .....تمام اقوامم که نزدیک به همید....ایناهم که شیطوننن...خوب میشه همین دیگه.اگه امیرحسین این موقعیتها رو داشت که تا حالا پیدا نشده بود...هر روز میگه مامان اژانس بگیر بریم خونه مامانی
ولی بیشتر مراقبشون باشید.فکر کنم زهرا خانم همون سمت راستیست تو عکس پایینی
نی نی وبلاگ نظرمو نخوریا!!!!!!!!!!

نی نی وبلاگ: من قبلی رو هم نخوردم، بابایی فرصت نکرد تائید کنه
مامان امیر مهدی
6 خرداد 91 13:43
ماشالا به این گل دختر زرنگ و باهوش وشیطون بلا
بابایی من اپم تشریف بیارین

ممنون از لطفتون
چشم
حتما
مامان ترنم کوچولو
6 خرداد 91 14:32
زهرا جون شیطونک خوب به مامانی میگفتی خودش میبردتت .الهی مامانی چی کشیدی اون لحظه.خدارو شکر بخیر گذشت

ممنون از حضورتون
باشه عمه، دفعه بعد به مامانی میگم بعد میلم
ستاره زمینی
6 خرداد 91 14:41
وای وای طفلکی مامان 2قلوها زهرا جون شیطونک خدا محافظت باشه .دیگه از این کارا نکنی ها مامانی گناه داره.زینب جونم دوست دارم.البته هر دو شما را 2قلوهای ناز.راستی چرا با بابایی به عسلویه نمیرید تا در کنار هم باشید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چشم خاله، دیگه تکلال نیشه
خو عسولی خیلی هواش کثیفه، بذا فقط بابایی ملیض بشه
تازه خونمون هم تا عسولی دوول نیست. بابایی میاد پیشمون
مامان تارا
6 خرداد 91 14:41
چه دخملاي خوشگل و شيطوني دارين خدا حفظشون كنه. بااجازه لينكتون ميكنيم وخوشحال ميشيم جزء دوستاي وروجكاي نانازي باشيم

ممنون از لطفتون
چشمم، ما ورووجکا هم خوشحال میشیم با شما دوست باشیم

مامان امیر مهدی
6 خرداد 91 14:51
ممنون بابایی که بهمون سر میزنید همیشه از این کارها کنید

خواهش میکنم، چشمممم
مامان طاها
6 خرداد 91 15:47
وای مو به تنم سیخ شد چه حالی داشته مامانی ,از یه طرف نگران زهرای که کجا رفته از یه طرف نگران زینبی که خواب حالا من برم بیرون بیدار میشه میبینه کسی نیست وای زهرا کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟و ووووووو
اما شما هم بابایی قصه رو خیلی با مزه تعریف کردین

به نکته خوبی اشاره کردیا، باید از مامانی بپرسم تو اون لحظه به زینب هم فکر میکرده یا نه
نظر لطفتونه. منم در حد بی سوادی خودم مینویسم
مامان فاطمه
6 خرداد 91 18:02
سلام ؛ واااااااااااااااي خدا اگه من بودم همون جا سكته مي كردم بازم خدا را شكر كه به خير گذشت. دوقلو هاي نازتو مي بوسمسلام ماماني جون هم برسون

سلام
ممنون از حضورتون
زیبا
6 خرداد 91 21:18
زهرا کوچولو این نشون می ده که دیگه بزرگ شدهی ولی با این حال نباید مامانی رو نگران کنی باشه عزیز خاله

باش
ممنون که اومدی خاله
فرناز
7 خرداد 91 0:18
سلام
قند و نبات خوبین؟
إإإإإإإإإإ زهرا گلی آخه چراااااا؟
ولی خدا رو شکر به خیر گذشته
حالا این همه زهلا گلی لو دعوا می کنین مگه خودتون خونه مامان جونی تون نمیلین؟
خوب اونم دلش بلاش تنگ شده بود
ولی دیگه یاد گلفته که باید اجازه بگیلههههه
زهلا گلیزینب گلی

سلام
ما خووبیم، تو خووبی؟؟
ممنون از حضورتون
مامان شايان جون
7 خرداد 91 7:52
سلام
عجب قصه با هيجان و نگران كننده اي. خدا را شكر كه به خير گذشت.خدا حفظشون كنه

سلام
ممنون از لطفتون
مامان زهره
7 خرداد 91 11:28
اما يه سوال باباي مهربون مامان خونه دارن يا شاغل ؟ ودر ضمن بازم مراقب دوقلوها باشين؟!

مامانی خونه دار
چشم
مامان تارا و باربد
7 خرداد 91 11:57
وای خدای من طفلی مامانی آخه دخمر شیطون یه خبری یه چیزی اصلا خداحافظی کردی رفتی نکن ازین کارا گلم مامانی حسابی نگران میشه

چشممم عمه
دیگه بدون اجازه نییلم
بهار
7 خرداد 91 14:08
سلام بابایی دو تا سوال دارم. زهرا جونی بزرگتره یا زینب جونی؟ سوال دیگه توی عکس قسمت خوش آمدگویی وبلاگ دوقلوهای نازنازی کدوم زهرا جونی و کدوم زینب جونیه؟ آخه میخوام بتونم تشخیصشون بدم

سلام
زینب قل اول هستش
تو اون عکس زینب سمت راست و زهرا سمت چپ هستش

بهار
7 خرداد 91 14:42
پس یعنی سارافون مشکی سمت راست زهرا خانومه؟

نه متاسفانه، سمت راست زینب خانومه
ببینید، اگر خوب دقت کنید میبینید که صورت یکی یه کم کشیده تره که زهرا خانوم و یکی گرد تره که زینب خانوم.
البته یه کوچولوو هااااا. دقت کنید ببینید متوجه میشید.
بهار
7 خرداد 91 15:58
چقد سخت میشه دو قلوهای همسانو تشخیص داد ولی بعدش لذت داره . خیلی کم کشیدست دقت زیاد میخواد ولی فهمیدم فک کنم
ایشالله عکس جدید بذارین تشخیصمو میگم

آره، تا حدودی سخته
خودمم گاهی اشتباه میگیرم
ایشالله که موفق میشی
پوپک
7 خرداد 91 17:26
واااااااااااااااای! منم این ور خط مجازی سکته کردم. به خیر گذشته. امان از شیطونی های بچه ها

خدا نکنه
امان و صد امان
ممنون از حضورتون
.
7 خرداد 91 23:16
وای خدا..من اگر جای مامانی بودم پاهام سست می شد اصلا نمی تونستم تکون بخورم

ممنون از حضورتون
هستی
8 خرداد 91 10:18
سلام خوشگل خانوماااااااااااااااااااااا
چطور مطورین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فداتون شم.
من چرا نمیتون متشخیص بدم کدوم کدوه!!!!
کدوم بزرگترین؟؟؟؟؟؟

خلاصه واسه خاله هستی خیلی عزیزین با اینکه از نزدیک ندیدمتنووووووووووووون.


سلامم خاله هستیییی
ما خوووفیم
ملسی
منمون از لفطت خاله جوووون
ما که خاله حقیقی ندالیم، خوشحالیم که تو دنیای مجازی یه خاله مهلبون دالیممممممم

مریم
8 خرداد 91 10:50
چوخ گوزل.باور کنین همه پستارو خوندم.همون یه دونه مونده

چوخ گوزل یعنی چی اونوقت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ممنون که همه پستها رو خووندید
ممنون از حضورتون


مامان فافا
8 خرداد 91 12:28
زهرا جان دیگه بدون اجازه بیرون نری عزیزم
آخه چرا با مامانی اینکارارو میکنید؟

چشمم عمه
دیگه قول دادم که نلم
مامان آنیسا
8 خرداد 91 12:44
اخی مامانش چقدر ترسیده.
خاله از مامان اجازه بگیر برو دد.افرین.
بابا خوبه که نبودی سکته کنی

آره
ممنون از حضورتون
مامان پارسا جیگر
8 خرداد 91 18:38
حالا خوبه یکی از این وروجکا خواب بوده وگرنه که فکر کنم به عموها هم سر می زدند بیچاره مامانی

دقیقاً
مامان آنیسا
8 خرداد 91 18:40
همون رمز قبلیه.برین خصوصی براتون میزارم
مهسا
8 خرداد 91 21:28
وای از دست این ووروجکا طفلکی مامانی چی کشیده اون روز .

وای وای از دسشون
ممنون از حضورتون
سبا
8 خرداد 91 22:10
سلام بابای دو قلو ها یه مطلب گذاشتم مختص بابا و مامانا خوشحال میشم سر بزنین

سلام
ممنونم
چشم حتما
.
8 خرداد 91 22:46
سلام...خوبید دخمرا؟

شلام
خووفیم
منمون
مامان سوگل
9 خرداد 91 0:54

واییییییییییییییییییییییییییی هنوز شاخام سرجاشون ایستادن از تعجب و شجاعت این دختر خوشگل، واقعاً من اگه جای مامانش بودم سه تا سکته پشت سر هم میزدم، خدا رو شکر که به خیر گذشت بابایی، ایشالا که دیگه هیچوقت هیچوقت هیچوقت این قصه تکرار نشه

ممنون از حضورتون
ایشالله
مامان آرشیدا قند عسل
9 خرداد 91 8:55
وای شما بوشهری هستین شرمنده منظوری نداشتم ولی بوشهریها بسیار مردمان خونگرمی هستند و دوسالی که اونجا مشغول به کار بودم همکارهای گلم خیلی هوامو داشتن خیلی دوستشون دارم و هنوز هم باهم در ارتباط هستیم و تا حالا چند تاشون به شهر ما سفر کردن و بهم سرزدن ولی من هر چی به این همسری میگم دلم برای دوستام تنگ شده بریم بوشهر قبول نمیکنه چون یاد دوران عقدمون میفته احصابش خراب میشه بابایی لطفا زود آپ کنید ببینیم جوجوها دیگه چه کردن!!
مامان شاهزاده ها
9 خرداد 91 11:08
سلام شیطونا دیگه مثل اینکه حرف مان و بابا رو گوش میدین که بابایی دیگه ازتون ننوشته.افرین همیشه شاد باشین
ستاره زمینی
9 خرداد 91 11:18
سلام عمویی کجایید ؟زهرا وزینب جان خوبند.

سلام
خووبن
ممنون از لطفتون
هستی
9 خرداد 91 11:26
سلام سوگلی های باباااااااااااااااااااااااااااااااا
چطورین وروجکا؟
مامان بابا رو که اذیت نمی کنین؟
البته اینجا که مشخصه اذیتشون می کنین...
کاش منم یه ابجی داشتم که باهاش دوقلو بودم...:hr(



سلام
خووفیم
اما شیطون بلا
اذیت کردیم اساسی، در حد تیم ملی

[]




مسافران آسمانی
9 خرداد 91 13:03
الهی بمیرم ، مامانی چه حالی داشته اون موقع
خوندم کلی ترسیدم خدا به داد مامانشون اونم تنهایی...
آخه بگو دخمل شیطون رفتی خونه مادرجون که چی بشه...هاااااااااااا؟؟؟
بابایی راستشو بگو با مامانی و زهرا جونیم که دعوا نکردی...


به نظرت اینجوور مواقع مامانی نیاز به دلداری داره یا اینکه یکی باهاش دعوا کنه؟؟؟؟؟؟
.
9 خرداد 91 23:30
سلام...آدرس وبمون تغییر کرد.منم رمز

سلام
حالا من رمز رو کجا بذارم براتون؟
مسافران آسمانی
10 خرداد 91 9:54
حالا چرا ناراحت شدین خب گفتم شاید دعواشون کردین ببخشید...
مرسی که دلداریشون دادین دستتونم درد نکنه
اینم یه گل که از ما ناراحت نباشین...
بابت رمز هم ممنون بابایی

نه نه
ناراحت نشدم
ولی اخه دعوا چرا؟؟؟
ممنون از حضورتون
مامان پریسا
10 خرداد 91 13:29
واییییییییییییییییییییییی
من که از خوندش دست و پام بی حس شد
مامانی چی کشیده

چه دختر پر دل و جراتی!!!!!
بچه نترسیدی یه بلا ملایی......خدا نکنه
بار اخر باشه هااااااا

آره والله
نه، نتلسیدم
مریم(مامان روشا)
10 خرداد 91 18:11
ای خدا ...خداروشکر که به خیر گذشته...خدا خودش این بچه هارو حفظ کنه

ممنون از لطفتون
مامانی درسا
11 خرداد 91 2:35
ای وای من که در جا مرده بودم الهی بگردم واسه مامانش چی کشیده ...... دخملی آخه این جه کاریه گلی ...... انشاالله همیشه سالم باشین .....

ممنون از حضورتون
انشالله
مادر کوثر
16 خرداد 91 15:40
چه قصه ی ترسناکی
مامان احسان
22 خرداد 91 15:01
ای جونم قربون حرف زدنهای بامزه تون.. روز مامان مهربونتون و بابای فعالتون مبارک امیدوارم همیشه زیر سایه این دوتا فرشته بی بال سالم و شاد باشین دوقلوها
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دوقلوها می باشد